من هنوز منتظر آب هستم
روزی استادی بزرگ(۱) در غار عمیقی در کوه دور افتادهای با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدری تحت تأثیر قرار گرفته بود که خود را به پای استاد انداخت و درخواست کرد که او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسی به او اجازه دهد که به استادش خدمت کند. استاد با لبخند، سرش را تکان داد و گفت: ”مشکلترین کار برای تو این است که بخواهی با عمل، تلافی چیزی را بکنی که من آن را رایگان به تو دادهام“. شاگرد به او گفت: ”خواهش میکنم استاد! اجازه دهید که افتخار خدمت به شما را داشته باشم. استاد موافقت کرد و گفت: ”من یک لیوان آب سردِ گوارا میخواهم“. شاگرد گفت: ”الساعه استاد“ و در حالی که از کوه سرازیر میشد، با شادی شروع به آواز خواندن کرد. پس از مدتی به خانه کوچکی که در کنار درهٔ زیبایی قرار داشت رسید. ضربهای به در زد و گفت: ”ممکن است یک پیاله آب سرد برای استادم بدهید؟“ ما عارفانی هستیم که در روی این زمین خانهای نداریم. دختری شگفت زده در حالی که نگاه ستایش آمیزش را پنهان نمیکرد به آرامیبه او پاسخ داد: ”آه... تو باید همان کسی باشی که به آن مرد مقدس که در بالای کوههای دور دست زندگی میکند، خدمت میکند“، ممکن است به خانه من آمده و آن را متبرک کنید. او پاسخ داد:
” مرا ببخشید، ولی من عجله دارم و باید فوراً با آب نزد استادم باز گردم“.
دختر اصرار کرد: ”البته او از این که شما خانه مرا برکت دهید ناراحت نمیشود، زیرا او مرد مقدس بزرگی است و شما به عنوان شاگرد او موظف و ملزم هستید به کسانی که شانس کمتری دارند، کمک کنید! و دوباره تکرار کرد: ”لطفاً فقط خانهٔ محقر مرا متبرک کنید“. شاگرد گفت:” این باعث افتخار من است که بتوانم از طریق شما به خداوند خدمت کنم“.
و داستان بدین ترتیب ادامه یافت. او به نرمی پذیرفت که وارد خانه شده و آن را متبرک سازد. پس از آن، هنگامِ شام فرا رسید و او متقاعد گشت که آنجا بماند و با شرکت در شام، غذا را نیز برکت دهد. از آن جایی که بسیار دیر شده بود، تا کوه نیز فاصله زیادی بود و در تاریکی شب ممکن بود که آب به زمین بریزد، موافقت کرد که شب را در آنجا بماند و صبح زود به سوی کوه حرکت کند. به هنگام صبح متوجه شد که گاوها ناراحت هستند و با خود گفت، اگر او میتوانست فقط همین یک بار به آن دختر در دوشیدن شیر کمک کند بسیار خوب میشد. در نظر خداوند تمام حیوانات جزو مخلوقات او هستند و نباید در رنج و عذاب باشند.
روزها تبدیل به هفتهها شد و او هنوز در آن جا مانده بود. آنها با یکدیگر ازدواج کردند و صاحب فرزندان زیادی شدند. او بر روی زمین خوب کار میکرد و در نتیجه محصول فراوانی نیز بدست میآورد. او زمین بیشتری خرید و به زودی آنها را نیز زیر کشت برد. همسایگانش برای مشورت و دریافت کمک، به نزد او میآمدند و او به طور رایگان به آنها کمک میکرد.
پس از مدتی خانواده ثروتمندی شدند و با کوشش او معابدی ساخته شد. مدارس و بیمارستانها جایگزینِ جنگل شدند و آن دره، جواهری بر روی زمین شد. نظم و هماهنگی بر زمینهای بایر و غیر قابل کشت حکمفرما شد. وقتی خبر صلح و آرامش و ثروتی که در آن سرزمین وجود داشت به گوش مردم رسید، جمعیت زیادی به آن جا روی آوردند. در آنجا خبری از فقر و بیماری نبود و مردان به هنگام کار، در مدح و ستایش خداوند آواز میخواندند. او شاهد رشد فرزندانش بود و از اینکه آنها به او تعلق داشتند خوشحال بود.
روزی به هنگام پیری، همان طور که روی تپه کوچکی در مقابل دره ایستاده بود، راجع به آنچه که از زمان ورودش به دره اتفاق افتاده فکر کرد. روبرویش تا جایی که چشم کار میکرد مزرعههایی بود سرشار از ثروت و وفور نعمت و او از این وضع احساس رضایت میکرد.
ناگهان در برابر دیدگانش موج عظیمی از جز و مد، تمام دره را فرا گرفت و در یک لحظه همه چیز از دست رفت. همسر، فرزندان، مزارع، مدارس، همسایگان، همه از میان رفتند.
او گیج و حیران به مردم که در برابر دیدگانش از بین میرفتند خیره شده بود. در همان هنگام استادش را دید که در سطح آب ایستاده و با لبخندی تلخ به او مینگرد و میگوید:”من هنوز منتظر آب هستم“.
آیا میتوان گفت اشاره داستان بالا به زندگی انسان است؟ آیا فراموش کردهایم که چرا در اینجا هستیم. چه چیزهایی را باید بیاموزیم و یا کسب کنیم؟ از چه چیز آگاه شویم؟ از کجا آمدهایم؟ به کجا میرویم؟ اگر مرگ فرارسد و فرزند و خانواده، نام و شهرت، پول و قدرت، و مقام و موفقیت و ... را در یک از لحظه از ما بگیرد و به یکباره دریابیم که تمام آن چیزهایی که برایشان زحمت کشیدهایم جز خواب نبوده است، چه میتوانیم بکنیم؟ و آیا کسی هست که به ما بگوید: ”من هنوز منتظر آب هستم؟“
منبع: نشریه هنرهای زیستن (شماره ۱)
پینوشت:
۱- لرد ویشنو
نظر دهید