مجذوبِ خورشید
در روز روشن، در آسمان صاف و آفتابی، به دنبال خورشید میگردیم. خورشید در مقابل ماست. او ما را احاطه کرده. به او مینگریم، امّا توهمات، قضاوتها، تصورات و برداشتهایمان مانع از آن میشود که به این راحتی و آسانی به حقیقت دست یابیم. ما در مقابل خورشیدیم، آن را میبینیم، امّا بر اثر توهمات از دریافت آن محروم میشویم. پس سر و گردن را میچرخانیم، خود نیز به دور خود میگردیم تا خورشید را در آسمان بیابیم. به مشرق و مغرب، به شمال و جنوب، به بالا و پایین، سر میکشیم تا این خورشید را دریابیم. در حالیکه بیهوده جستجو میکنیم. هرچه بیشتر میگردیم، از آن دورتر میشویم. او در دسترس است، خیره به ما مینگرد، همان لحظهای که خیره نگاهش کردیم، همان لحظهای که بهترین هنگام زندگی بود، همان وقت که به حقیقت نزدیک بودیم. به یاد آوریم...
میگردیم و میگردیم امّا تنها نیرو و فرصت خود را هدر میدهیم، او که روشن و نورانی میکند، همینجاست همراه تو و تو از حقیقت میگریزی زیرا خودت در میانی...
پس باید چکار کرد؟ آرام باشید. همانجا که هستید، باشید. ساکت بمانید. بیهوده نچرخید، بمانید، خیره به سوی خورشید نگاه کنید. لحظهای از آن چشم بر ندارید. لحظهای غفلت نکنید. نه به شرق و نه به غرب، نه به شمال و نه به جنوب، همینجا، او که نجاتبخش است، او که حیات میدهد، همینجاست، اکنون همینجاست...
چیزی گم نشده که پیدایش کنید. پس چون گمراهان، به دنبال پیدای پیدا نگردید.
تنها خیره به او بنگرید، گرمایش را حس کنید، نورش را به خود جذب کنید، از روشنائیش بهرهمند شوید، صدایش را بشنوید...
پس این گونه در آرامش و راحتی، فارغ از هر تقلاّی بیهوده باشید. تنها، باشید، که این شدنها نشان گم کردن خورشید است. مگر ممکن است خورشید، در روز روشن و آسمان صاف گم شود.
به خورشید خیره شوید. اگر واقعاً به خورشید خیره شوید، کور میشوید. امّا این کوری ناشی از قدرت نور است نه از جهل و تاریکی. این نابینایی عاشق است نه کوری نادانی و تنفر.
وقتی اینگونه کور شدید، دیگر چیزی نمیبینید. هیچکس و هیچ چیز را، تنها خورشید است که در خاطر شما، در قلب و ذهن شما به جا مانده، چیزی نمیبینید. نه من را، نه تو را، تنها او را میبینید. نه دنیا، نه مال دنیا، نه لذتهای دنیا، نه چیزی که مال من است، نه پدر، نه مادر، نه همسر، نه دیروز و نه فردا را، نه برادر و نه خواهر، هیچ چیزی نمیبینید جز خورشید زندگی را...
فراموش نکنید آن نابینایی که از نور و از عشق ناشی میشود، خود به روشنبینی، به شهود حقیقت و به کشف اسرار منجر میگردد. پس این عاشق نابینا، چشمش به باطن خورشید، به خورشید درون گشوده میشود. او خورشید حقیقی را در درون خود پیدا میکند. روح خدا را در خود میبیند و خدا را در خود مییابد. پس به آن خیرگی پر از آرامش و لذت ادامه میدهد. این خورشید درونی، عظیم است، حرارتی شدید دارد، بسیار شدیدتر از خورشید بیرونی. پس وقتی آشکار شود، همهٔ وجود انسان را، همهٔ منیها، برداشتها، خودخواهیها و خودپرستیها، همهٔ گناهان و همهٔ قضاوتها را ذوب میکند. آنگاه این عاشق نابینا شروع به ذوب شدن میکند. او ذوب میشود و قطرات وجودش در خورشید میریزد. او به سوی خورشید جاری میشود و چون رودی در دریایش میریزد. امّا بالاخره چه چیزی باقی میماند؟
این تنها خورشید است که میماند. پس عاشق نابینا چه شد؟ او همان خورشید است. دیگر نمیتوانید او را از خورشید جدا کنید. او جزئی از خورشید هستیبخش، جزئی از حقیقت شده. تنها خورشید مانده، خورشید حقیقت در او ظهور کرد. پس نابود امّا در واقع زنده شد. او حقیقتاً زنده شده زیرا به سرچشمهٔ زندگی پیوسته.
منبع: کتاب جریان هدایت الهی
نظر دهید