کودک مادر
مادری بودُ کودکی داشت. کودک، معشوق مادر و خود عاشق او. آغوش مادر برای کودک، بهشت حقیقی بود. بینیازی و آرامش محض.
روزی مادر دست به امتحانی بزرگ زد. «کودک از مادر جدا شد». در این تنهایی و دوری از مادر مهربان، کودک با مسائل و سختیهای بیشماری مواجه شد. بیمار شد، ذهن و قلبش بیمار و جانش رنجور گشت. اضطراب، افسردگی، ضعف و ناتوانی، ترس و یأس، وجودش را دربرگرفت. این چشمها دیگر از دیدن مادر محروم بودند پس بیمار شدند و به درستی نمیدیدند. گوشها دیگر صدای مادر را نمیشنیدند پس توان درست شنیدن را از دست دادند. این قلب از شدّت بیغذایی، انگار هلاک شدهبود. غذای قلب کودک، محبت و نوازشهای مادر بود...
دهها مشکل و بیماری، وجود کودک و زندگی او را احاطه کردند. وحشت تاریکی، آنجا که دیگر نور مادر نبود، او را مضطرب و هراسان کرده بود. حالا دیگر زندگیش به جهنمی واقعی تبدیل شده بود.
کودک با هزار مسئله و ناراحتی گریبانگیر است امّا فراموش نکنید که ریشه و علت اصلی همهٔ این ناراحتیها و همهٔ این دردها «دوری و جدایی» از مادر است...
انسان دارای مشکلات متعدد و گوناگونی است امّا ریشهٔ همهٔ این مشکلات یکی است و آن خلأ درونی خالی از خالق است.
حالا مادر بر امتحانات کودک میافزاید، کودک ادعای عشق به مادر را داشت. ادعا میکرد که فقط و فقط او را میخواهد و تنها آرزویش بودن با اوست. اکنون او دور از مادر است. اگر عزم خود را برای بازگشت به مادر جزم کند و هر لحظه به او نزدیک شود، ادعای عشق او حقیقت داشته و الاّ...
بنابراین مادر مهربان، دو نفر را برای امتحان کودک محبوبش نزد او فرستاد. یکی «روح خدا» و دیگری «شیطان». دو طبیب که درمان یکی شفا میبخشد، وصل میکند و باز میگرداند و طبابت دیگری هلاک و نابود و دور و دورتر مینماید. این یکی نامش شیطان است.
شیطان شروع به طبابت میکند، در واقع تخریب و نابودی را آغاز میکند.
بیچاره کودک، اعتماد میکند و خود را در دسترس این طبیب دروغین قرار میدهد. مأموریت این پزشک دروغین این است که تمام سعی و کوشش و همهٔ حیلههای خود را بکار گیرد تا بلکه این کودک را از مادر دورتر کند و وجودش را از حضور و یاد مادر خالیتر. او میخواهد هر طور که شده مادر را که تنها هدف زندگی کودک است، از یاد او ببرد. حتّی اگر شده به انکارش بپردازد. قصدش اینست به هر شکل ممکن مانع از بازگشت کودک به آغوش مادر گردد. پس میپرسد: ای دشمن اصلی من که به جانت نزد خداوند قسم خوردهام، ای منفورترین موجودات در نظر من، بگو ببینم مشکلت و بیماریت چیست؟...
پس شروع به نوشتن نسخهٔ هلاککننده خود میکند. میگوید برای آنکه این کودک سالم شود باید «مادر را از یادش ببرید» او نباید رنج تنهایی و درد دوری از مادر را حس کند. پس «مشغولش کنید». دهها بازی و اسباببازی تجویز میکند.
شیطان میگوید: این انسان را با هر وسیلهای و هر طوری که شده، مشغول کنید تا خود را و خدای خود را فراموش کند.
بازیها شروع میشود. بازیهای عاطفی، رقابتی، اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، فرهنگی، فردی و جمعی. دامهای جنس مخالف، درس و دانشگاه، رادیو و تلویزیون، همسر و فرزند، مواد مخدر، الکل، همرنگ شدن با جماعت، مد روز، رفیق نارفیق، جنگ و خشونت، تکنولوژی و دیگر اسباببازیهای نابودکننده.
امّا با وجود همهٔ این بازیها و اسباببازیها، شاید کودک ظاهراً مادر را فراموش کند ولی روح و جانش روز به روز بیمارتر و رنجورتر میگردد و این درد روح و جان بر زندگی کودک سایه میاندازد. زندگی، سرد و بیروح میشود، نه آبی، نه سبز، نه سفید، بلکه زندگی به رنگ خاکستری، مانند خاکستر میشود...
شاید گاهی لبخندی بر لبان کودک دیده شود امّا این لبخندی مرده است، لبخندی که از ناله و فغان او غمانگیزتر است.
این نوع درمان، کودک را روز به روز بیمارتر و رنجورتر میکند. او کمکم به لاشهای متحرک مبدل و وجودش به گوری بدل میشود. بوی تعفن در جایجای زندگیش به مشام میرسد...
اشتهای کودک نامتعادل شده، اضطراب در وجودش ریشه دوانده، بدنش ضعیف شده، چشمش کمسو و وجودش بیتحرک. میگوید: ببریدش پیش دکتر تغذیه، روانپزشک، نه، درمانش این است که ورزش کند، نه، این بچه تا ازدواج نکند بچه خوبی نمیشود، اگر به اندازهٔ کافی پول داشتی خوشبخت میشدی و همهٔ مسائلت حل میشد...
و البته دهها درمان دیگر. اینها داروهای مشابه است. اگر داروخانه داروی مورد نظر شما را نداشته باشد، ممکن است طبیب مشابهش را تجویز کند...
حالا به سراغ طبیب الهی میرویم، روح خدا. روح الهی. ببینیم او چه میگوید؟ کلام او کلام خدا و نظرش نظر خالق متعال است.
او میفرماید «از آنجا که ریشهٔ همهٔ این مسائل و مشکلات یکی است، درمان هم یکی است نه چند تا». درمان، ساده است. از آنجا که همهٔ بیماریها و ناراحتیها از جدایی و دوری سرچشمه میگیرد «پس باید این کودک به مادرش نزدیک و سرانجام به او وصل شود.»
کودک اگر رنج تنهاییش را فراموش کند دیگر به سوی مادر نمیرود. اگر در وجود مادرش تردید کند دیگر به جستجویش نمیپردازد...
روح خدا به جای این همه تجویزات متعارض و متناقض که نتیجهای جز هلاک کردن ندارد، فقط یک توصیه دارد و آن اینست: «بازگرد».
«هر چه بیشتر به او توجه کنی، نزدیکتر شدهای. عشقت را نسبت به مادر آشکار کن، تا مادر، خود به سوی تو آید.»
صد و بیست و چهار هزار پیامبر آمدند تا این را بگویند. در نسخهٔ طبیب حقیقی، آدرس خانهٔ مادر هم وجود دارد. این آدرس همان مسیر هدایت الهی (تعالیم الهی) است. همان تعالیم مقدّس حق.
...
وقتی هدایتکننده روح خدا باشد، وقتی راهنما، انبیاء و اولیاء الهی باشند، سرانجام، این فصل به وصل و این دوری به نزدیکی مبدل میشود...
حالا کودک به خانهٔ مادر، به آغوش او بازگشت. آیا دیگر مسئلهای وجود دارد؟ آیا در کنار مادر، دیگر به چیزی نیاز دارد؟ آن همه اضطراب و رنج و ناراحتی کجا رفت؟ آن همه آرزوها و هوسها کجاست؟ اینجا بهشت است. اصل بهشت است. بودن با مادر یعنی آرامش محض، یعنی سرور لایتناهی، این همان رهایی است. اینجا همهٔ خوبیها و شادیها خود به خود است، نیازی نیست که برای ایجاد آنها تلاش کنی و یا سعی در آشکار کردنشان نمایی. وجود مادر سرچشمهٔ همهٔ خوبیها و لذتهاست. پس بهشت حقیقی را دریابید که جز نزدیکی به خداوند و وصل به او نیست.
منبع: کتاب جریان هدایت الهی
نظر دهید