خواستنی با تمام وجود
... هر چیزی را که با تمام وجودت دوست بداری از آن تو خواهد بود. استخراج از کتاب تعالیم حق (جلد دوم)
بخشی از یک دفتر خاطره: باور نمیکنم سه سال گذشته، با این همه تلخی و فشار. فکر نمیکردم باز هم در رشته پزشکی قبول نشوم. آن همه نذر ونیاز! بیشتر از اینکه ناراحت خودم باشم، شرمنده قوم و خویش و فامیلم. فکر میکردم خدا امسال از رودربایستی هم که شده مرا قبول میکند. نمیدانم چه کاری باید میکردم که نکردم، بعضیها سعی و تلاش و پشتکار ندارند، بعضیها تنبلند و فقط نتیجه خوب میخواهند، ولی خداوکیلی من اصلاً اینطوریها نبودم. هر کسی هر پیشنهادی برای موفقیت توصیه کرد قبل از اینکه صحبتش تمام شود به کارش بستم، اما نشد که نشد. خدایا صدهزار مرتبه شکر که خواستههایت بهترین است، ولی ای کاش حکمت بعضی از کارهای تو را میدانستم. حالا که خودمانیم یک اعتراف کوچولو، شاید هم بزرگ، به هر حال که چیزی از تو پنهان نیست. راستش تهِ تهِ ته دلم، آنجایی که دست خودم هم به زور میرسد، خیلی هم ناراحت نیستم که پزشکی قبول نشدم. اصلاً نمیدانم اگر قرار بود همه عمر به عنوان یک پزشک زندگی کنم دوام میآوردم یا نه. خودت میدانی من عاشق طبیعت و کشاورزیام. به گفته همان فامیل و آشنا که حالا کلاً از دکتر شدن من ناامید شدهاند من در سبز کردن دست و پنجه طلایی دارم، هر چند که پدرم معتقد است میشود یک دکتر تمام عیار بود و در عین حال یک باغچه سبز نقلی هم داشت. اینها که با هم تضادی ندارند.
احتمالاً همه ما خاطراتی شبیه به این را در دفترچه خاطراتمان داریم؛ یک عالمه آرزو و خواسته و قصدهای برآورده نشده. احتمالاً از خودمان میپرسیم چرا همه عمر من در حال دویدن به دنبال چیزهایی که دوست دارم میگذرد و در اکثر اوقات تنها حسرت به دست نیاوردن دوست داشتنیهایم باقی میماند. گاهی اوقات با این جمله که حتماً خدا نخواسته و حکمتی در آن بوده خود را راضی میکنیم، اگر هم کمی بیشتر با خودمان روراست باشیم از خدا گلهمند میشویم که مگر چه میشد اگر خواستهمان را برآورده میکردی و یا این چه حکمتهایی است که ما هیچ وقت از آن سر درنمیآوریم.
خداوند به قوانین خود احترام میگذارد و به آنها عمل میکند و جمله ابتدای متن یکی از همین قوانین است. یعنی آنچه را با تمام وجود دوست بداریم حتی اگر بر خلاف حکمتش باشد به ما میبخشد. اگرچه خوشا به حال آنکه نه تنها پذیرای خواست و حکمت خداوند است بلکه پیوسته در حال جستجو ویافتن آن است.
اما برگردیم به اصل بنیادی هر چیزی را که با تمام وجودت دوست بداری از آن تو خواهد بود. باور و فهم این اصل و ایمان کامل به آن باعث میشود که هم کلیدهای طلاییاش را استخراج کنیم و هم عمری را به اشتباه از روزگار و مردم و پدر و مادر و خانواده و دنیا وزندگی گله نکنیم و همه چیز را به گردن بخت واقبال خود نیندازیم، بلکه اشکال و اشتباه را در جای درست آن جستجو کنیم تا بتوانیم آنرا حل کنیم. جهان و طبیعت و کائنات بر قوانین بنیادی خود استوار و در حال حرکتند، پس هر چه زودتر رمزهای هماهنگی با آن را بدانیم درهای بسیاری بر زندگیمان گشوده میشود.
در این جمله دو کلید بنیادی ارائه شده است. کلید اول با تمام وجود دوست داشتن است وکلید دوم خود دوست داشتن.
ما در عموم اوقات چیزها را با تمام وجود خود دوست نداریم، بلکه برعکس با بخشی از وجود خود آنها را انکار میکنیم. این تضاد اگرچه در نگاه ظاهری و اولیه آشکار نیست اما تنها با کمی تأمل و جستجو پیدا میشود. خواستهای کلام، ذهن، جسم، افکار و اندیشه، هوشیاری و روح. بیشک انتظار نداریم که یک مرکز عمل کننده با دریافت تعدادی از فرمانهای ضد و نقیض بتواند خروجی مناسبی داشته باشد. در مثل با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن، یکی از علائم چندگانگی ما در خواستهایمان است. نمیخواهم در این سخن کوتاه به سراغ خصوصیات ذهن ناهوشیار بروم، زیرا کم و بیش همه میدانیم این بخش از ذهن با سرعت شگرفی از برآیند خواستهای وجودی ما تأثیر میگیرد و به عکس خودمان چیزی را انکار یا سانسور نمیکند؛ بنابراین اگر خواستهای داریم و همزمان رسیدن به آن را غیرممکن میدانیم، بخش برنامهریزیکننده وجود ما با دریافت هر دوخبر به برنامهریزی میپردازد. برای ورود آنچه دوست داریم به زندگیمان، باید شورای وجود ما شامل ذهن، کلام و روح ما ورود آن را به زندگیمان تأیید و تصدیق کنند.
اما گذری کنیم به برخی از دلایلی که وجود ما را در خواستها و قصدهایمان چند پاره ساختهاند:
۱- ما خود حقیقیمان را نمیشناسیم.
انسان اشرف مخلوقات است و این حقیقتی واقع شدنی است، هرچند درحال حاضر واقع نباشد. انسان به شکل پروردگارش آفریده شده پس میتواند بگوید "بشو پس بشود". برتری او بر سایر مخلوقات بدین معنی است که میتواند بر همه آنها فرمان براند. انسان به دلایلی از این جایگاه فاصله گرفته وآنرا فراموش کرده، اما این بدین معنی نیست که امکان برگشت به آن جایگاه را ندارد.
۲- ما خود واقعیمان را نمیشناسیم
به شما برنخورد، اکثر ما در عموم اوقات در حال دروغگویی هستیم، منظورم دروغگویی به دیگران نیست، ما بزرگترین دروغها را به خودمان میگوییم. دروغ در کلام تنها یک وجه از دروغگویی است. بیشتر دروغها در عمل گفته میشوند و عموماً به دلیل ترس و واهمه از دست دادن موقعیت، محبت افراد، اعتبار ظاهری و یا.. گفته میشود.
دروغی که درعمل وجود دارد نوعی از خود نبودن است و خود بودن یعنی شخص در ارتباط با آنچه هست؛ چه خوب وچه بد؛ چه موافق عموم و چه بر خلاف آن؛ چه منفعتش در آن باشد و چه ضرر؛ نه به خود دروغ میگوید و نه به دیگران. آن زمان که خود را در پشت نقابها و صورتکها پنهان نمیسازیم و به آنچه نیستیم تظاهر نمیکنیم، در برابر بخشی از خود سپر نمیگیریم، پیرو تجویز رفتاری نمیشویم، هر لحظه به رنگی در نمیآییم و در اوضاع و شرایط مختلف شخصیتهای متفاوتی از خود نشان نمیدهیم، با آداب و اصولی که دیگران وضع کردهاند زندگی نمیکنیم و در موقعیتهایی که سر فرود آوردن در برابر عرف اجتماعی با ارزشهای حقیقی زندگیمان تعارض پیدا میکند در مقابله با آن قواعد تردید نمیکنیم.
خود بودن شهامت "بودن" وغوطهور شدن در جریان زندگی است. جذب وغرق شدن در عواطف و تجربههای گوناگون و احساس عمیق آن تجارب در این حال زندگی غنی، مبارزهجویانه و پرمعنا میشود.
"... هرچه هستیم و هر حالتی که هستیم تماماً همانیم، اگر میخندیم، اگر گریه میکنیم، اگر لذت میبریم، اگر دوست داریم. درآن زمان که به آن مشغولیم فقط به آن مشغولیم، تا آخرش و با تمام خود. اگر گوش میدهیم تماماً گوشیم و اگر میگوییم با همه وجود میگوییم. والبته این خصوصیات به آسانی به دست نمیآید اما با تمرین و ممارست چرا. "(۱)
با اوصاف بالا اکثر ما عموماً چیزهایی را دوست داریم که دوست داشتن آنها به طریقی به ما دیکته شده است و یا بدتر از آن معاملهای است که در آن سودی وجود دارد. وقتی دوست داشتنهایمان را در قالب تحمیلی جامعه و خانواده، یا فامیل یا سنتها میریزیم و اگر جا نگرفت از آن میگذریم، در حال معاملهایم نه دوست داشتن. معنی دوست داشتن در خود آن است، محبتی که بیدلیل ترین چیز دنیاست و از هیچ قاعدهای پیروی نمیکند. اگر گمان کردیم چیزی دوست داشتنی است که اکثر افراد جامعه آنرا دوست دارند بدانیم که خشت اول را کج نهادهایم.
شاید بهترین مثال ملموس در دوست داشتن، محبت مادر به فرزند باشد. پس از تولد فرزند، کمتر اثری از هویت مادر، جدا از مادر بودنش باقی میماند. او به هر کجا برود و در هر شرایطی مادر است و هویت مادری جزئی جدانشدنی از او میشود. مادر به خاطر فرزند اول از همه از خودش چشم میپوشد. او را دوست دارد با تمام بدیها و خوبیهایش، حتی اگر فرزند او را دوست نداشته باشد. مادر حقیقی هرگز با محبتش فرزند را به اسارت نمیکشد وابسته نمیسازد. زشتی و زیبایی فرزند برای مادر خندهدار است؛ فرزند در هر شکل و صورت زیباست. اینجا کیفیتی در ارتباط برقرار است و کمیتها ناچیزند.
دریک کلام میزان و محک ما برای دوست داشتن، میزان از خودگذشتگی ما در برابر خواستن آن چیز است. هر چیز بهایی متناسب با خود دارد، اما نه بهایی ظاهری و مادی. اگر برای خواستن چیزی حاضر نیستیم ذرهای از استراحت، از عادات، از آسایش، از آرامش، از خوردن، از خوابیدن و از هر چیز کوچک و بزرگ ارزشمند زندگیمان و از همه بالاتر از خودمان بگذریم، ما هنوز دوست داشتن آن چیز را یاد نگرفتهایم و طعم شیرین آن را نچشیدهایم.
حالا صادقانه بگوییم آیا تا به حال چیزی را با تمام وجود دوست داشتهایم که به ما داده نشده باشد؟
تألیف: ش. ز
پینوشت:
۱- کتاب جریان هدایت الهی
منبع: نشریه علم موفقیت-شماره ۱۶
نظر دهید