انسان هم، آهنگ بود...
"در ابتدا کلمه بود، و کلمه نزد خدا بود. ..."(۱)
و خداوند جهان را از کلمه آفرید و از صوتی ویژه خلق کرد. آوایی مقدس، که آهنگ جهان بود و جهان، هماهنگ با آهنگ کلمه بود و همه چیز موزون مینمود؛ و جز آوای کلمه چیزی به گوش نمیرسید. همه هستی و هست، با صوت کلمه به رقص آمد و همآوا گشت و بیوقفه کلمه را میخواند.
او اراده فرمود که انسان را خلقت بخشد. پس به گِل شکل بخشید و از آوای کلمه که آهنگ روح بود، در او دمید و او زنده شد. کلمه روح بود و روح آهنگ و انسان هماهنگ با روح، و همه چیز موزون مینمود. پس اراده فرمود تا آهنگهای دیگری از کلمه را نیز به مخلوق تازهاش بیاموزد، اَسما را به انسان آموخت و انسان اشرف مخلوقات گشت. (۲)
و انسان هم، آهنگ بود. آهنگی زیبا که جز ارتعاش کلمه نبود. انسان از آوای روحبخش کلمه مست بود؛ و روحش جز آوا را تکرار نمیکرد. او موزون مینمود، چون جز آهنگ نبود. او بود و هو... هو بود و هو... هو بود و او... و تنها هو آشکار بود.
تا روزی که از آن آهنگ سحرآمیز غافل شد و غفلت او کلمه را از خاطرش برد. روح خاموش گشت و ذهن فعال شد و به نیک و بد پرداخت. از این به آن مشغول شد و از آن به این و روح و کلمه و آهنگ را فراموش کرد. دیگر روحش آهنگی نمینواخت، گوشهایش سنگین شد، چشمهایش ندید، دلش سنگ شد، دورِ خود پیچید و تابید، تابید و پیچید، چرخید و چرخید، دور شد و دور شد و به اطراف مشغول. روحش را گم کرد، چون روح، کلمه را از خاطر برده بود و جدایی انسان از روح و روح از کلمه، از اینجا آغاز شد...
او جای خالی گم شدهای را احساس میکرد، اما از یاد برده بود که آن گمشده چیست و کجا باید به دنبالش گردد، چشم گشود و به دیدنیهای بیرون مشغول شد، پس چشم گشودهاش به خواب رفت و در خواب میدید و میدوید و دور میشد و به خیال خود نزدیک میشد و در وهم لذت میبرد و در وهم میخندید و باز جای خالی کلمه را در وجودش احساس میکرد و همچنان میدوید و میدید و هر چه میدید کورتر میشد و هرچه میشنید ناشنواتر میگشت، پس دور و دورتر شد. سرگردانتر و رنجورتر، آشفتهتر و بیمارتر تا رفته رفته به خواب مرگ فرو شد.
و کلمه شاهد بود بر ناهماهنگی مخلوقش...
پس جسم پوشید و به زمین آمد. آهنگ را سر داد و انسان را خواند. اما دیگر نه تنها چشمهای او نابینا شده بود که گوشهایش هم ناشنوا و صوت "هو" را نمیشنید و آهنگ را نمیشناخت و به فهم درنمییافت و به قلب حس نمیکرد. ذهن، خود را به غفلت میزد و قلب بیقرار میتپید و روح به خود میپیچید.
کلمه آهنگ را سر داده بود و همآهنگ با آهنگ انسانِ بیمارش او را تکان میداد و با آهنگهای گوناگون بر او مینواخت. اما آهنگ او تنها به شرط ایمان دریافتنی بود؛ و آنهایی که روحشان هنوز نمرده بود به رقص آمدند و هر کدام بنا به ایمان و ظرفشان از کلمه پر شدند، آهنگ زندگی به یادشان آمد و با صوت کلمه همارتعاش شدند و هستیشان آهنگ کلمه را سر داد و طوفان سراپای وجودشان را گرفت.
هر کسی به نوعی چرخان شد. بعضی با روحشان حضور کلمه را دریافتند، بعضی قلبشان با نور کلمه پر شد و بعضی ذهنشان از شعور کلمه برخوردار گشت. آهنگ، درونشان مینواخت و صوت در آنها میپیچید و به پروازشان درمیآورد؛ و کلمه شاهد، و همآهنگ با انسان گمشده آهنگهای مختلفی را مینواخت، بیوقفه مینواخت، مگر گوشهای بیشتری را شنوا سازد و چشمهای بیشتری را بینا... اما در آهنگ او رازی نهفته بود سرشار از بیم و امید.
و او گفت: "اتفاقی بزرگ در پیش است با آن هماهنگ شوید، چون همه کسانی که با آن نمیخوانند به سختی هلاک میشوند."
آنهایی که گوشهایشان زودتر شنید و چشمهایشان سریعتر دید خود به آهنگ بدل گشتند و هماهنگ با کلمه، آهنگ را سر دادند. آهنگها از گوشه و کنار جهان به صدا درآمده بود و سمفونی ظهور کلمه نواخته میشد و آهنگ آشکاری مینواخت. او اراده کرده بود که حقیقت کلمه را آشکار سازد. چون جهان را برای انسان، و انسان را برای کلمه آفریده بود و جز کلمه چیزی حقیقت نداشت.
هر کس ذرهای شنوایی داشت و اندکی بینایی، آهنگها را شنید و دریافت و از شاهدان کلمه شد و با آهنگ، هماهنگ شد و به پرواز درآمد و محو کلمه شد و در کلمه محو شد.
نابینایان و ناشنوایان در غفلت نه شنیدند و نه دیدند، پس خوابیده مردند.
... و کلمه همچنان آهنگ خود را مینواخت و میرفت تا آشکار شود...
تألیف: نازیلا ریاحی
منبع: نشریه علم موفقیت (شماره ۶)
پینوشت:
۱- انجیل یوحنا، باب اول، آیه یک تا چهار
۲- آنی جاعل فی الارض خلیفة (سوره بقره، آیه ۳۰)، علمّ آدم الاسما کلها (سوره بقره، آیه ۳۱)،
نظر دهید