ایلیا «میم» کیست؟

  1. معرفی
  2. آموزگار بزرگ تفکر
  3. آثار توقیف شده

Ostad-Iliyaایلیا رام الله در میان پیروان خود و در نقاط مختلف دنیا به اسم‏های مختلفی شناخته شده است... ظاهر او شباهتی به افراد مذهبی ندارد و خود مؤکداً گفته است که مذهبی و متشرع نیست . وی در باره دین و مذهب آموزش نمی دهد و به سوالات شرعی نیز پاسخ نمی گوید اما با این وجود اکثر تعلیمات او در راستای احیاء معنویت الهی و معرفت باطنی است....

ادامه مطلب

 

Peyman Fattahi- Elia Ramollah 1علم تفکر زیرساخت اصلی دانایی و هوشمندی انسان است... درواقع می‏توان گفت که علم تفکر تکنولژی هوشمندی و روش‏های دانایی است و این موضوع تأثیرات بسیار تعیین‏ کننده و اساسی خود را در حل مسائل (جدای از مقوله اطلاعات) بجا می‏گذارد. از این دیدگاه، با تحلیل شخصیت معلم بزرگ، ایلیا «میم» به نتایج جالبی برمی‏خوریم که به نوعی می‏تواند نمایانگر ابعادی از این تکنولژی هوشمند باشد...

ادامه مطلب

 

 

تا سال 1386 حجم متون تعلیمی او به بیش از 4000 صفحه رسید که در قالب 40 عنوان کتاب گردآوری شده بود. به جز کتاب «جریان هدایت الهی» که حاوی مجموعه سخنرانیهای ایلیا «میم» در سن 23 سالگی است -و در سال 77 با تدوین یکی از شاگردان وی چاپ شد- کلیه کتب تعلیمی وی تحت توقیف دایره ادیان و مذاهب اطلاعات بوده و اجازه انتشار ندارند.فهرستی از مکتوبات تعلیمی استاد ایلیا «میم» که تا سن 33 سالگی از ایشان در دست است عبارتند از ...

ادامه مطلب

 

قصار روز

Category مقالات خواندن 4408 دفعه

و فرصتی دیگر داده شد...

چشمانم را که باز کردم حیرت کردم، خود را در مکانی ناشناخته و کاملاً ناآشنا یافتم، جای غریبی بود. آنجا را نه می‌توانم باغ بنامم نه جنگل. به بزرگی جنگل نبود و گیاهانی که در آن روییده بود شباهتی به گیاهان باغ نداشتند. از جایم برخاستم و با شگفتی بسیار در آن مکان عجیب و ناشناخته حرکت کردم.
بی‌نظم و در هم و برهم به نظر می‌رسید و درخت‌ها و گیاهان عجیبی، در وجب به وجب آن به چشم می‌خورد. با شگفتی بسیار، نگاه کردم: در هر نقطه، درخت یا نهالی روییده بود و کف آنجا پر از علف‌های هرز و نامرتب بود، جرأت نمی‌کردم به درختان نزدیک شوم. ظاهری کریه، زشت و وحشتناک داشتند. برخی سر به فلک کشیده، وحشی و پر از جلبک‌های کثیف، و برخی کوتاهتر ولی مملو از تیغ‌های برنده و تیز. از برخی بوی بسیار بدی شبیه بوی لجن به مشام می‌رسید و در برخی، کرمها و جانوران مشمئز کننده لانه داشتند.
با احتیاط حرکت می‌کردم. دلم نمی‌خواست آنها را لمس کنم یا حتی نزدیکشان شوم. آهسته از کنار آنها می‌گذشتم و گاهی هم که یک شاخه تیز به لباسم گیر می‌کرد، یا بدنم به گیاهی برخورد می‌کرد بشدت مشمئز می‌شدم، اما چاره‌ای نبود. باید راه خروج از این مکان عجیب و غریب را پیدا می‌کردم. عجیب‌تر از همه، این بود که گاه، لابه لای علف‌های هرز و زیر آن درختان کریه، چشمم به یک گل ظریف و خوش‌رنگ می‌افتاد که در گوشه‌ای، تک و تنها، از زمین روییده بود و رایحه دلپذیری از آن به مشام می‌رسید، هر چند این رایحه هم، بین آن بوهای متعفن، گم می‌شد و به حساب نمی‌آمد.
کمی جلوتر رفتم. گیاهان عجیب‌تری دیدم، به گمانم گیاهان آدمخوار و گوشتخواری بودند که موجود زنده‌ای را که نزدیک آنها قرار می‌گرفت می‌بلعیدند. ترسیدم و خود را کنار کشیدم، هر چقدر در آن محل عجیب راه رفتم، راه خروج را پیدا نکردم، نه دری بود نه حصاری اما در عین حال نمی‌شد از آن جا بیرون آمد.
خسته شدم و نشستم و با خود فکر کردم شاید در این جای خطرناک، حرکت نکردن بهتر باشد. نمی‌دانم چقدر طول کشید، حساب زمان را نمی‌شد نگه داشت، اما گرسنه شده بودم و معلوم بود مدتی نسبتاً طولانی گذشته، به هر حال آن اطراف هیچ چیز خوردنی وجود نداشت، نمی‌دانستم چه کنم، فقط دلم می‌خواست از آن مکان وحشتناک بیرون بیایم... مدتی دیگر هم گذشت و من خسته‌تر و گرسنه‌تر شدم. چاره‌ای نبود، دوباره بلند شدم و راه افتادم، اما هر چه گشتم راهی برای خروج پیدا نکردم، باز هم همان درخت‌ها و همان گیاهان وحشتناک.
به شدت ترسیده بودم، با خود زمزمه کردم: خدایا چه کنم، اینجا کجاست؟ چرا من اینجا هستم؟ چگونه آمده‌ام و چگونه باید بروم؟
ناگهان، صدایی به گوشم رسید، نه، بهتر بگویم صدا در گوشهایم پیچید، نمی‌دانستم از کجاست ولی خطاب به من بود:
”نمی‌توانی بیرون بروی، اینجا باغ جاودانه توست“!
باغ جاودانه من؟! فریاد زدم: باغ؟ آنهم جاودانه؟ نه... ، می‌خواهم بیرون بروم، خسته و گرسنه‌ام!
صدا پاسخ داد: ”از این گیاهان بخور تا سیر شوی“.
وحشت کردم. حتی فکرِ خوردن از آن موجودات متعفن و کثیف برایم وحشت‌آور و کشنده بود. دستهایم را روی گوشهایم گذاشتم و فریاد زدم: ”نه“. این بار صدایم در همه جا پیچید، انعکاس صدا، چند بار به سویم برگشت: ”نه... ، نه... ، نه... “ و سکوت غریب آنجا شکسته شد. از انعکاس صدای خودم بیشتر ترسیدم. بدنم شروع به لرزیدن کرد و وحشت تمام وجودم را فراگرفت.
چشمانم را بستم. به زاری لب به دعا گشودم: کمکم کن، ”ای نزدیک‌ترین“، خودت کمکم کن!
پاسخی آمد، ندایی لطیف و آسمانی، که ناگاه در آن مکان غریب پیچید خطاب به من بود:
”کلمه‌های تو، قسمتی از بذرهایی است که در باغ جاودانه‌ات می‌کاری، ببین چه می‌کاری، زیرا غذای زندگی تو از همان تهیه می‌شود که کاشته‌ای. بهترین‌ها را بکار، پس بهترین‌ها نصیب تو خواهد شد“.
خدایا، این موجودات کریه و نفرت‌انگیز، کلمه‌های، من‌اند؟ وای بر من... اینک دیگر می‌فهمیدم کجایم و چرا آنجایم، باورش سخت بود، اما علف‌های هرز، درختان تیغ‌دار بُرنده، جلبک‌های کثیف، گیاهان آدمخوار و... همه را باز شناختم. آن‌ها از من و متعلق به من بودند، باغی که می‌توانست پر از گل و میوه و برگ‌های سبز باشد و اینک... باطن کلمات من در این باغ آشکار شده بود(۱). حس کردم قلبم بشدت فشرده می‌شود و بغض گلویم را می‌فشارد. فریاد زدم: آیا فرصت دیگری به من داده خواهد شد؟... ناگهان با قلب فشرده و چشمانی پر از اشک، از خواب پریدم... و فرصتی دیگر داده شد...

تألیف: ر. خ
منبع: نشریه علم موفقیت شماره ۶


پی‌نوشت:
۱- سوره ابراهیم آیه ۲۶: ”و مثل کلمه خبیثه کشجره خبیثه“

 

نظر دهید

0