متفكر مشاهده گر
در تفكر متعالی، متفكر، مشاهدهگر نیز هست. اگر ظاهرگراست باطنگرا هم هست. [1] زیرا او تسلیم نور است و نور كامل است. او با سؤال خود نور را جستجو میكند و با چشمان خود آنرا مییابد و از آن بهرهمند میگردد. سرانجام او آنقدر مییابد كه به چشمهای از نور بدل خواهد شد. . .
متفكر مشاهدهگر در برخورد با چیزها سؤال میكند یعنی چه؟ و مفهوم را مییابد. و اینگونه جریان شناخت باطنی در زندگیاش پدیدار میگردد. برای یافتن معنا تلاش میكند آنگاه حتی اگر معنا را پیدا نكند معنا او را مییابد.
شناخت مانند دانهایست كه پوست آن صورت است و مغز آن معنی. او پوسته را میشكند و مغز را میخورد. به باطن امور توجه میكند و آنرا میفهمد در این حال رابطه باطن او با باطن هستی برقرار میشود و جریانی زنده میان این دو برقرار میگردد.
با آنچه مواجه میشود گوش میكند، به اعماقش گوش میكند، میفهمد كه چه میخواهد بگوید. به پشت پردههایش نظر میافكند و میبیند او كیست و منظورش چیست؟ به صورتها اكتفا نمیكند و سیرتها را نگاه میكند. از بیرون چیزها میگذرد و به درون چیزها میرود.
اول از مهمترین امور شروع میكند و آنها را به فهم میرساند. از خود و از ضروریترین ابعاد زندگیاش شروع میكند. از كلام كه اثری تعیینكننده بر سرنوشت دارد. از اندیشهها و بینشهای بنیادی. از عادات و اعمال و روابط. از قالبی كه در آن است و نقشی كه در اجتماع و خانواده به عهده گرفته است. از آنچه در زندگیاش به كرّات تكرار میشود. اول به سراغ تعیینكنندهترین عوامل زندگیاش میرود. به اصلها میپردازد و فرعها را كنار میگذارد. به حساسترین امور توجه میكند و مفهوم آنها را مییابد. این فهم خودبخود اثر خواهد كرد. شاید به آهستگی اما اثر خواهد كرد. شناخت باطنی محصولات فراوانی دارد و انسان به این محصولات شدیداً نیازمند است.
او باید جریان فهمیدن و نه صرفاً نامیدن را شروع كند. مهم شروع آن است. اصراری بر این نیست كه حتماً فهمیده شود چون حتی اگر كسی راه را برود و نفهمد كه این بعید است، جریان تفكر به حركت خود ادامه میدهد و بالاخره فرد را به معنی میرساند. و گاهی این معناست كه بسوی او میآید و بر او آشكار میگردد. وقتی آن را فهمید باید خود را به نرمی با آن متناسب كند. مجبور نمیكند بلكه به نرمی هماهنگ میكند. وقتی متوجه شد، توجهاش را كاملتر میكند. به فهماش میافزاید تا در موضوع كامل شود. با كامل شدن آن، عبور او به سرعت رخ میدهد و اقتدارش بر آن به اوج میرسد.
تا فهماش در موضوع كامل نشده، تا روشنی بدون ابهام حاصل نشده قضاوت نمیكند و حكم را صادر نمیكند.
و اگر با وجود كامل نشدن معنی، مجبور به قضاوت شد، از حكم قطعی میپرهیزد و به شاید چنین باشد یا قویاً چنین است اكتفا مینماید.
بدی و باطل را به شدت انكار و محكوم میكند و در این تردید ندارد اما به یاد دارد كه حق و باطل دارای نشانههایی معلوماند.
قضاوت و صدور حكم، جریان فهم را متوقف میكند پس خوبتر آنكه هنگامی رخ دهد كه دانایی در موضوع، به تناسب شرایط، كامل شده و اگر لزومی به آن نیست چه بهتر كه حتی در چنین شرایطی هم از آن پرهیز میكند.
هوشیاری با درد همراه است، درد زایش و تولد و نه مانند رنج پنهانی كه در نادانی و جهل نهفته شده. پس اگر هوشیار میشود درد پنهاناش آشكار میشود و همین درد است كه او را وادار به حركت و تغییر میكند. هوشیاری اجازه نمیدهد در خواب و غفلت بمیرد بلكه وقتی كه بیدار میشود و درد را حس میكند، فكر درمان او را در برمیگیرد و به سعی نجات وامیدارد. این فهم پرده را كنار میزند و زشتیها و بدیها را نشاناش میدهد. و اگر دید وضع خیلی خراب است یعنی دگرگونیها آغاز شده. فكر نمیكند كه بد شده است، بلكه بر بدی آگاه شده. اینها بوده حالا بر او آشكار گشته.
سعی میكند بداند اما اصرار نه. و اصرار نمیكند كه در این زمان حتماً آنچه را كه میخواهد بداند بر او فاش شود. نباید سخت باشد كه میشكند.
معنی لایه لایه است لایههای نورانی. چون خود معنا نور است. نادر است كه این نور به یكباره در اوج خود آشكار شود بلكه به تدریج شدت نورانیت را میتوان تجربه كرد. پس انتظار ندارد در یك آن، آنچه را كه میخواهد بفهمد.
میگذارد ذهنش در جهت نوریابی فعال باشد. برای این كار لازم است پیوسته نور را جستجو كرد و آماده آمدنش بود. نمیگذارد ذهنش بخوابد. میتواند آنرا با سؤال هم بیدار نگه دارد.
شاید بعد از مشاهده خود بیاختیار بگوید وای بر من. و این همان اعتراف است. اگر از آن بیزار باشد و پشیمانی و حسرت او را دربرگیرد پس در حال توبه كردن است. و توبه راهیست برای پاك شدن و تطهیر گشتن. وقتی عمیقاً دانست كه چه میگذرد، در چه وضعی است و كیست، همین دانایی گشاینده است و امكان عبور و خلاصی از این وضع را فراهم میكند، و او خودبخود به جانب وضع مطلوب پیش میرود. شاید كمی زیاد زمان ببرد و شاید زمانی كم. این به اندازه فهم و شدت قصد او وابسته است.
خود رابه زور و فشار مجبور به فهمیدن نمیكند بلكه آن فشار و جبر را مشاهده میكند تا از آن بگذرد.
باید این تمرین را با حفظ اولویتها با هر چیزی كه با آن مواجه میشود ادامه دهد. بعد از استمرار آن كه به اشباع منجر میشود، این جریان خودبخود ادامه مییابد. او خودبخود معانی چیزها را میداند و خودبخود باطن امور را میفهمد.
و هر چه ظرفیت او بزرگتر شود، امكان دریافت نور بیشتری فراهم میگردد و به آشكاری آن نور مادر كه سرچشمه همه نورهاست نزدیكتر میشود.
و هم آنچه را كه به او گذشته است مرور میكند و معنایش را به نگاه میآورد. مفهوم آنچه امروز و این هفته و سالها بر او گذشته است را بازمییابد و روند تخریبها را كاهش میدهد. . .
برگرفته از كتاب تعالیم حق (الاهیسم - جلد دوم) ـ اثر ایلیا «میم»
- تفكری كه بدون قلب و چشم و گوش باشد شبیه اسب یكپاست.
نظر دهید