آوازی از عقاب در رؤیا (قسمت اول)
بسیار پیش تر، در روزگاران قدیم، دهکده کوچکی بر حاشیه جنگلی بزرگ جای داشت. در این دهکده دختر کوچکی به دنیا آمده بود که کاملاً لال بود. او قادر نبود بخندد، فریاد بزند، صحبت کند و یا صدایی از خود درآورد. به همین دلیل خانواده و سایر مردم دهکده، اغلب وی را مورد آزار و اذیت قرار می دادند و از او دوری می کردند. از این رو دختر کوچک برای خشنود ساختن خود تنها کاری که بلد بود انجام داد، و به جنگل پناه برد. آنجا مأمن او بود... بهشتش بود. فقط در جنگل احساس می کرد با آغوش باز پذیرفته می شود. تقریباً در همان زمانی که دختر کوچک در دهکده به دنیا آمد، پسربچه ای نیز زاده شد. او قادر بود بخندد، فریاد بکشد، صحبت کند و هرگونه صدایی درآورد، اما او نیز با دیگران کمی تفاوت داشت.
آن پسر کمی دست و پا چلفتی و کمی ناسازگار با همه کس و همه چیز در دهکده بود. اغلب یا خودش زمین می خورد یا پایش به چیزی گیر می کرد و می افتاد. به همین علت، اغلب مورد آزار و تمسخر دیگران قرار می گرفت؛ حتی خانواده اش نیز چنین عقیده داشتند که اگر گرد و غبار نیز بر سر راهش قرار گیرد، زمین می خورد.
پس او همان کاری را انجام داد که دختر کوچک کرده بود، او نیز به جنگل پناه برد. فقط یک محل بود که اگر در آنجا به گشت و گذار می پرداخت، به نظر می رسید سایرین اصلاً اعتنایی نمی کردند. آن مکان تنها جایی بود که او را مورد آزار و اذیت قرار نمی دادند.
از آنجا که او و آن دختر در این مورد وجه اشتراک داشتند، دوستانی صمیمی شدند. آنها روزهای خود را با کاوش در جنگل و جستجوی بدایع آن سپری می کردند. بازی ها و ماجراهایی ابداع می کردند. هر چیزی را که به آن برمی خوردند با دقت مورد مشاهده و بررسی قرار می دادند و دیری نپایید که درباره جنگل بیش از سایر اهالی دهکده شان می دانستند.
روزی هنگامی که در ناحیه جدیدی از جنگل در حال اکتشاف بودند، در میان بوته ها صدای خش خشی شنیدند. آهسته به طرف صدا رفتند و آرام بوته ها را کنار زدند. عقاب کوچکی که از ناحیه شانه زخمی شده بود روی زمین افتاده بود. عقاب با چشمانی مالامال از درد و ترس به آنها نگریست، اما ضعیف تر از آن بود که حتی تلاشی برای گریختن نماید. پسر و دختر خشکشان زد، چشمانشان از حیرت باز مانده بود. تا به حال عقابی را از فاصله به این نزدیکی ندیده بودند.
هیچ کدام نمی دانستند چه باید بکنند تا اینکه فکری به ذهن پسرک خطور کرد.
او گفت: "من می دانم. زخم او را می بندیم و خوبش می کنیم، آن وقت با ما دوست خواهد شد".
دختر به او نگاه می کرد و مطمئن نبود این کار درست باشد. سپس اشاره ای به آسمان کرد تا به دوست خود بفهماند که شاید مادر و پدر عقاب بیایند و از او مراقبت کنند.
پسر متوجه اشارات و حرکات دختر نشد. بذر کاشته شده بود. او دیگر مصمم بود عقاب را نجات دهد تا بهترین دوستش شود. به جستجوی چیزی پرداخت تا عقاب را در آن بپیچد. دختر که می دانست وقتی دوستش چیزی در سر دارد آن را عملی می کند، نفس عمیقی کشید و درصدد یافتن نشانه ای از پدر و مادر عقاب یا یک آشیانه برآمد. نزدیک جایی که عقاب کوچک زخمی را یافته بودند، مادر و پدرش را نیز پیدا کرد. آنها در پشت یک درخت کهنسال، بی جان افتاده بودند. هر دو را کشته بودند. از مرگ موجوداتی به این زیبایی قلبش مالامال از اندوه شد و اندیشید چه کسی توانسته است چنین کار دهشتناکی را مرتکب شود. سپس اشک دیدگانش را پاک کرد و روی عقاب ها را با علف و شاخه های درخت پوشاند. برگشت تا به دوستش بگوید چه دیده است. اکنون می دانست که آن دو تنها شانس عقاب برای زنده ماندن بودند.
در حالی که نزدیک می شد، پسر را دید که با احتیاط مشغول برداشتن شاخه های اطراف عقاب است. آهسته بر شانه او زد. پسر برگشت و به او نگریست. دختر سرش را تکان داد و با اشاره چیزی گفت. پسر متوجه منظور او شد، ابرو درهم کشید و هر دو به عقابی که پیش پایشان بود نگریستند.
دختر، شالی را که به دور کمر خود گره زده بود، باز کرد و با هم آن را به روی عقاب انداختند و او را با احتیاط در آن پیچیدند. عقاب، ضعیف و دردآلود، اصلاً تقلایی نکرد و آن دو در حالی که عقاب پیچیده در پارچه را در میان خود گرفته بودند، از جنگل عبور کردند.
عقاب را به علفزاری در همان نزدیکی بردند. این علفزار از نقاط دیگر جنگل برای آنها عزیزتر بود، اینجا بهشت راستین و منزلگه حقیقی شان بود. زخم را در آنجا بستند و قفسی برای او ساختند. از آنجا که او خود چیزی نمی خورد، از ترس آنکه بمیرد، به زور به او غذا می دادند. در راه بازگشت به دهکده، تصمیم گرفتند این ماجرا را مانند رازی در میان خود نگه دارند و از آنچه یافته بودند، با احدی سخن نگویند.
هر روز، صبح زود از خواب برمی خاستند و به سوی چمن زار روان می شدند. به آنجا که می رسیدند، پارچه ای که زخم عقاب را با آن بسته بودند، تعویض می کردند، قفس را تمیز می کردند و با گذاشتن تله برای موش های کوچک و خرگوش ها، غذای بیشتری برای او تهیه می کردند. حول و حوش روز سوم، عقاب، خود شروع به غذا خوردن کرد و آن دو نفسی به راحتی کشیدند.
آنها تا حد ممکن وقت خود را در علف زار با عقاب می گذراندند. هر روز به نظر می رسید که عقاب قوی تر و سالم تر می شود. او خود، غذایش را می خورد. هوشیار بود و حتی سعی می کرد بال هایش را از درون پارچه زخم بندی صاف کند.
حوالی هفته چهارم، آنها طبق معمول صبح زود از خواب برخاستند و به سوی علفزار حرکت کردند. خورشید تازه سر زده بود و علف ها هنوز از شبنم مرطوب بود. همین که به آنجا رسیدند خشکشان زد. در قفس کاملاً باز بود و عقاب رفته بود!
به یکدیگر نگاهی کردند. سپس به جستجو در اطراف علف زار پرداختند. هر دو گمان کردند کسی از ساکنان دهکده از جریان عقابشان باخبر شده و او را گرفته است. اما همچنان که به جستجو در اطراف ادامه می دادند، ظنّشان رنگ می باخت. در علفزار هیچ نشانه ای مبنی بر حضور یک غریبه نبود.
مبهوت مانده بودند و در حالی که برای کشف این معما اطراف را جستجو می کردند، دختر نظری به آسمان انداخت و در آسمان عقاب را مشاهده کرد. عقابی که جانش را نجات داده بودند، بر بلندای درختی در حاشیه علفزار نشسته بود. پارچه ای که با آن زخم را بسته بودند از شانه اش باز شده و بر همان شاخه آویزان بود.
دختر با آرنج به پهلوی دوستش زد. او نیز با تعقیب مسیر نگاه دختر، متوجه عقاب شد.
عقاب هنگامی که هر دو جفت چشم را متوجه خود دید، با وقار به آن دو تعظیم کرد. چشمان آنها از تعجب خیره مانده بود! آنها از عقاب ها چیز زیادی نمی دانستند، اما تصورش را نمی کردند که عقاب ها به انسان ها تعظیم کنند چه رسد به کودکان. سپس اتفاق عجیب تری نیز افتاد. عقاب با چشمان خود در آنها خیره شد و به سخن درآمد:
"دوستان کوچک من! می خواهم از شما به دلیل نجات زندگی ام سپاسگزاری کنم، اما اکنون زمان رفتنم فرا رسیده است".
لحظه ای طول کشید تا پسر که از سخن گفتن عقاب متحیر شده بود، با ضربه آرنج دوستش به خود بیاید و صحبتی کند.
او پرسید: "چرا، چرا باید بروی؟ می توانی اینجا نزد ما بمانی!"
عقاب لبخندی زد، سرش را تکان داد و گفت: "نه دوستان من، متأسفانه مردم دهکده تان از وجود من باخبر شده اند. آنها عقیده دارند که شما وقت زیادی در اینجا سپری می کنید و تصمیم دارند فردا به اینجا بیایند و مرا بگیرند".
دختر و پسر، هر دو با شنیدن سخنان عقاب غمگین شدند و دیدگانشان اشک آلود شد.
عقاب ادامه داد: "ناراحت نباشید. شما بسیار عالی مرا معالجه کردید و اکنون زمان آن فرا رسیده است که بروم، من نیز خانه ای دارم، وقت آن است که به سرزمین عقاب ها بازگردم".
نه دختر و نه پسر، هیچ کدام نمی دانستند به این پرنده باشکوه چه بگویند. اشک دلتنگی بر گونه های دختر روان شد. پسر در حالی که چشمانش را پاک می کرد، نفس پرصدایی کشید. ناگهان فکر دیگری به ذهنش خطور کرد و گفت:
"ما را با خودت ببر! اجازه بده همراهت به سرزمین عقاب ها بیاییم!"
عقاب آهسته خنده ای کرد و گفت:
"نه، متأسفم. برای رسیدن به سرزمین عقاب ها سفری سخت و طولانی در پیش است. در واقع من باید از دل خورشید عبور کنم".
"ما ناراحت نمی شویم. اینجا هیچ کس ما را واقعاً دوست ندارد! مایه دردسر نخواهیم بود".
دانه کاشته شده بود و پسر، بیشتر طلب می کرد. دختر نیز که جرقه امیدی می دید، پسر را وادار به پافشاری می نمود و با چشمانش به عقاب التماس می کرد.
"هیچ کس ما را دوست ندارد. آنها بسیار بد با ما رفتار می کنند. اغلب اوقات حتی برایشان اهمیت ندارد که ما کجا هستیم..."
همچنان که پسر سماجت می کرد، عقاب چشمانش را بست و لحظه ای به فکر فرو رفت. هنگامی که چشمانش را گشود، آن دو ساکت شدند. عقاب خیره به آنها نگریست و باز به سخن درآمد:
"امشب را به شما مهلت می دهم تا در این باره فکر کنید. اگر واقعاً مایل به انجام این سفر هستید، باید فردا صبح زود قبل از طلوع خورشید، اینجا به دیدار من بیایید. اما این را بدانید که این سفری طولانی است و ما از دل خورشید گذر خواهیم کرد. اگر به این سفر بیایید، هرگز قادر به بازگشت نخواهید بود".
ادامه دارد ...
نظر دهید