آوازی از عقاب در رؤیا (قسمت دوم)
درقسمت اول خواندیم:
در دهکده ای کوچک پسر و دختری زندگی می کردند که با دیگران متفاوت بودند. دختر کاملا لال بود و پسر ناسازگار... مردم دهکده آنها را مورد آزار قرار می دادند و اینگونه شد که هر دو به جنگل پناه بردند و روزهایشان را آنجا سپری می کردند... روزی هنگام اکتشافاتشان در جنگل، به عقابی زخمی برخوردند و تصمیم گرفتند او را نگهداری و تیمار کنند... هفته ها از او نگهداری کردند. صبح ها به چمنزار می آمدند و غروب بازمی گشتند و مراقب بودند که کسی از مردم دهکده متوجه حضور عقاب نشود... تا اینکه یک روز صبح دیدند که در قفس عقاب باز است و او در قفس نیست... دخترک عقاب را دید که بر بلندای درختی نشسته و به آنها تعظیم می کند... عقاب به سخن درآمد. از آنها برای درمانش سپاسگزاری کرد و گفت که باید به سرزمین عقابها بازگردد. دختر و پسر، که حالا همه زندگی شان عقاب شده بود، گریان از او خواستند که نرود و یا آنها را نیز با خود ببرد. عقاب که باید برای سفر از دل خورشید عبور می کرد، گفت که این راه سخت است اما پسر و دختر پافشار کردند و عقاب گفت:
«امشب را به شما مهلت می دهم تا در این باره فکر کنید. اگر واقعاً مایل به انجام این سفر هستید، باید فردا صبح زود قبل از طلوع خورشید، اینجا به دیدار من بیایید. اما این را بدانید که این سفری طولانی است و ما از دل خورشید گذر خواهیم کرد. اگر به این سفر بیایید، هرگز قادر به بازگشت نخواهید بود»..
و حالا ادامه داستان:
آن دو در حالی که سعی می کردند مانند عقاب جدی به نظر برسند، به او و سپس به یکدیگر نگریستند. خنده بر لب هایشان نشست و شتابان از علفزار خارج شدند و به دهکده بازگشتند.
مخفیانه به خانه هایشان رفتند و مختصر مایحتاجی برای سفر برداشتند. سپس در جنگل مخفی شدند و شب را در آنجا به سر بردند تا مبادا کسی از افراد دهکده آنها را بگیرد یا معطل کند. در طول شب به زحمت چرتی زدند. بسیار پیش تر از سر زدن خورشید، برخاسته و به سوی علفزار حرکت کردند.
در راه بودند که خورشید از افق سر زد. در میان علفزار، بر کنده درختی کهنسال، عقابی که جانش را نجات داده بودند نشسته بود. او بال هایش را باز و بسته می کرد و آنها را برای سفر طولانی ای که در پیش بود آماده می کرد. همین که بچه ها نزدیک شدند، بال هایش را به پهلو فرود آورد و استراحت داد و مجدداً به آنها تعظیم کرد.
او گفت: «می بینم که تصمیم خود را گرفته اید.«هر دو لبخندی زدند و چند بار سرشان را به علامت تصدیق تکان دادند.
عقاب خنده کوتاهی کرد، سپس جدی تر شد و گفت: «چند چیز را باید بدانید. این سفری بسیار طولانی است و ما از دل خورشید عبور خواهیم کرد. این خطرناک نیست، اما زمانی که در حال عبور از خورشید هستیم، باید چشم ها را ببندید، وگرنه درخشش آن شما را کور خواهد کرد. در ضمن این را نیز به خاطر بسپارید که اگر اقدام به این سفر کنید، هرگز قادر به بازگشت نخواهید بود».
آن دو به یکدیگر نگریستند و فقط لحظه ای کوتاه تردید بر چهره شان سایه افکند و مجدداً هر دو، سر را به نشانه پذیرش تکان دادند.
عقاب به آنها گفت: «خوب، هر کدام بر یکی از شانه های من سوار شوید».
بچه ها که بر پشتش سوار شدند، برای حفظ تعادل حرکتی به خود داد. زانوانش را خم کرد و بال های بزرگ و قدرتمندش را باز نمود. سپس در حالی که آنها را با سرعت و قدرت زیاد به هم می زد، خیز برداشت و تلاش کرد تا با مسافرانی که بر پشت دارد بلند شود و به پرواز درآید. ابتدا به نظر نمی رسید قادر باشد آنها را بلند کند، اما کم کم در حالی که بچه ها محکم به او چسبیده بودند، موفق به بالا رفتن شد. دیری نپایید که ضربات بال هایش مداوم و یکنواخت شدند و با قدرت و نرمی به پرواز درآمد. ابتدا بر فراز علفزار چرخی زد و سپس شروع به اوج گرفتن کرد.
وقتی به نوک درختان رسیدند، بچه ها از پشت عقاب نگاهی به زیر افکندند و اهالی دهکده را مشاهده کردند که پشت سر یکدیگر از درون جنگل به سوی علفزار در حرکت بودند. فهمیدند آنچه را که عقاب به آنها گفته بود حقیقت داشت. بلافاصله از فکر اینکه مرغ از قفس پریده است، شروع به خندیدن کردند.
این خنده به گوش اهالی دهکده رسید و آنها به بالا نگریستند و هنگامی که دختر و پسر کوچک را بر پشت عقاب دیدند، شروع به هیاهو و داد و فریاد کردند، اما عقاب چنان اوج گرفته بود که صدایشان در میان باد گم شد. عقاب باز هم بالاتر رفت.
در مدتی نه چندان طولانی، عقاب و بچه ها در آسمان ناپدید شدند و سفر طولانی به سوی خورشید را آغاز کردند. عقاب در مدتی که در نظر بچه ها به درازای ابدیت آمد، به پرواز ادامه داد. آنها از خود می پرسیدند که آیا می توانند تاب بیاورند؟ سپس به خورشید نزدیک شدند.
عقاب از روی شانه اش به عقب، به سوی بچه ها نگاه کرد و گفت: «چشم هایتان را ببندید.» آنها چشم ها را بستند و عقاب از دل خورشید عبور کرد!
هنگامی که به سوی دیگر رسیدند، چشمانشان را گشودند و با حیرت به اطرافشان نگریستند. آسمانی زرین آنها را احاطه کرده بود. در زیر، سرزمینی سرسبز و زیبا قرار داشت و در اطرافشان هزاران عقاب در اوج آسمان پرواز می کردند، شیرجه می رفتند و جیغ می کشیدند!
به آرامی و چرخ زنان به زمین نزدیک شدند. عقاب بال هایش را با قدرت بر هم زد و به نرمی بر روی علف ها فرود آمد. بچه ها از پشت او به پایین سُر خوردند و عقاب ها را تماشا کردند. همگی از آسمان به زیر آمدند و گرد آنها دایره ای تشکیل دادند.
سپس به اتفاق به دختر و پسر کوچک تعظیم کردند. عقابی که جانش را نجات داده بودند به جلو قدم گذاشت، بدون گفتن کلمه ای در مقابل آنها ایستاد، سپس با بال به زیر نوکش زد و آن را به عقب فشار داد. چشمان بچه ها از تعجب گشاد شد. این فقط صورتک عقاب بود!
سپس شانه ها را بالا زد و پیراهنی از پر از تنش به زیر افتاد. این اصلاً عقاب نبود!
سپس همه عقاب هایی که احاطه شان کرده بودند، نقاب عقاب را از روی سر کنار زدند و پیراهن پر خود را از تن به در آوردند. بچه ها با چشمانی باز، خیره به این منظره می نگریستند. آن گاه متوجه شدند که اینجا سرزمین عقاب ها نیست.
این سرزمین ارواح بود!
عقابی که جانش را نجات داده بودند به آنها نگاه کرد و به نرمی و با عشق بسیار گفت: «دوستان کوچک من، به وقتش برای شما نیز صورتک عقاب و پیراهنی از پر درست خواهیم کرد و به شما پرواز کردن را خواهیم آموخت!».
یک سال و یک روز پس از آن، خوش ترین سالی بود که تا به حال گذرانده بودند. آنها صاحب صورتک عقاب و پیراهنی از پر شدند و پرواز کردن را آموختند. روزها را با پرواز بر بلندای آسمان و سُر خوردن در میان ابرها، بر فراز این سرزمین زیبا سپری می کردند.
در پایان آن یک سال و یک روز، فکر دیگری به ذهن پسر خطور کرد: «حال اگر به دهکده برگردیم، عالی می شود. اگر به آنها نشان دهیم چه کار می توانیم انجام دهیم، عالی می شود. در این صورت برخوردشان با ما فرق خواهد کرد؛ دیگر ما را دوست خواهند داشت. ما از عقاب هاییم و می توانیم پرواز کنیم!».
دختر کوچک به شدت مخالفت کرد. او نمی خواست به چنین چیزی فکر کند، اما بذر آن کاشته شده بود. پسر، بیشتر و بیشتر در مورد آن صحبت می کرد:
«مردم دهکده به نحو دیگری با ما رفتار خواهند کرد. ما می توانیم پرواز کنیم. آنها ما را مسخره نخواهند کرد. آنها خانواده حقیقی ما هستند...».
هر چه بیشتر صحبت می کرد، بیشتر موفق می شد دختر را قانع کند. سرانجام او را متقاعد کرد و بدین ترتیب یک روز صبح پیش از دیگران برخاستند. لباس پر خود را بر تن کردند و نقاب عقاب را بر سر گذاشتند و راه آسمان را در پیش گرفتند. در اندک مدتی در آسمان ناپدید شدند و برای بازگشت به دهکده شان، سفر طولانی خود را از میان خورشید آغاز کردند.
به خورشید که رسیدند درنگی کردند، به یکدیگر نگریستند و سپس مستقیماً به سوی آن پرواز کردند. از دل آن عبور کردند و به سمت دیگر که رسیدند، بر فراز دهکده شان چرخ زنان در پرواز بودند.
صبح بود و اهالی دهکده تازه از خواب برخاسته بودند و برای پخت و پز، آتش می افروختند. آنها سایه دو پرنده بزرگ را که چرخ می زدند، بر روی زمین دیدند. به بالا نگریستند. دو عقاب باشکوه بر فراز سرشان در اوج آسمان در پرواز بودند و به سمت دهکده پایین می آمدند. اهالی دهکده به این سو و آن سو دویدند و بقیه را بیدار کردند. این یک نشانه و چیزی عجیب و خارق العاده بود!
ساکنان دهکده جمع شدند و به نظاره دو عقاب که به نرمی در میان آنها فرود می آمدند، پرداختند. دهکده نشینان، مردد از اینکه چه باید بکنند و در عین حال مبهوت از نشانه ای که بر آنان ظاهر شده بود، کمی عقب رفتند.
دختر و پسر، بدون حرکت ایستادند. از آن وضعیت لذت می بردند. سپس به یکدیگر نگریستند و بال خود را به زیر نوک بردند و نقاب عقاب را از روی سرشان عقب زدند.
نفس اهالی دهکده در سینه حبس شد!
سپس آن دو، شانه ها را تکان دادند و پیراهن های پَرشان بر زمین افتاد. همین که جامه ها را از تن به درآوردند، در زیر پایشان تبدیل به خاک شد.
اهالی دهکده گیج شده بودند. اینها عقاب نبودند! بچه ها بودند! و همه به یکباره شروع به صحبت کردند.
«این شگفت انگیز است!»
«شما عقاب هستید!»
«نشان دهید چگونه پرواز می کردید!»
«بله، نشان دهید چگونه پرواز می کردید!».
بچه ها ابتدا به یکدیگر، سپس به نقاب و پیراهن خاک شده شان نگریستند. نمی دانستند چه بگویند یا چه بکنند. و از آنجا که نمی دانستند چه بکنند، کاری نکردند. وقتی کاری نکردند، جوّ حاکم بر جمعیت تغییر کرد. شروع به غرولند کردند.
کسی از پشت جمعیت فریاد زد: «این شیطانی است!».
دیگری گفت: «جادوگری است!».
سپس شخصی یک سنگ برداشت و به سمت آن دو پرتاب کرد. پسر و دختر از ترس رنگ از رخسارشان پرید، برگشتند و به سوی جنگل دویدند. اهالی دهکده آنها را با هیاهو و فریادهای خشم آلود، در حالی که مشت ها را گره کرده بودند، تعقیب کردند و آن قدر خشمگین بودند که اگر دستشان به بچه ها می رسید، آنها را می کشتند...
ادامه دارد...
نظر دهید