تو را باز خواهم گرداند
” چه ملاقات عجیبی “ دوستم فنجان قهوه اش را روی میز گذاشت و قدم زنان به طرف حوض ماهی، بیرون از محیط خلوت قهوه خانه رفت. همه آن حیاط با صفا در اختیار ما دو نفر بود. او سپس صندلی اش را به طرف میز کشید و قهوه اش را مزه مزه کرد و پرسید: ” خُب، دکتر چه گفت؟“
فکر کردم” خدایا! بهتر است چیزی نگویم“ نمی دانستم چه طور شروع کنم. هجوم وحشت، قلبم را از جا می کند و همین طور خودم را. دیروز از وقتی که دکتر را دیدم، مانند دهانی که بی حس کننده موضعی به آن تزریق کرده اند، شده بودم.
دوسال پیش، تقریباً در چنین روزی بود که سرطان سینه در من تشخیص داده شد. در پاییز همان سال هنگامی که تحت یک عمل جراحی قرار گرفتم، تشخیص دادند، سرطان به سیستم لنفی و استخوان هایم نیز سرایت کرده است. دیروز دکتر به من گفت که سرطان کبدم نیز درگیرکرده است و من بدون هیچ احساسی پرسیدم: ” پیش بینی بیماری چطور است؟“ دکتر پاسخ داد: ” خوب نیست. شش، یا شاید هشت ماه دیگر... “
از بالای فنجان قهوه ام به دوستم نگاه کردم. او منتظر پاسخ من بود. چه دوستی؛ او فرشته من است. می خواهم اولین کسی باشد که به او می گویم چون به آسانی وحشت زده نمی شود و ایمان تزلزل ناپذیری دارد.
شروع کردم ” خُب، اخبار خوب این است که آن طور که فکر می کردند استخوان هایم رو به شکستگی نمی روند. اگر از روی یک مانع قدم بردارم پایم خُرد نمی شود و اگر بر روی آرنجم تکیه دهم، بازویم نمی شکند. می خواهند مفصل ران و پایم را کمی تحت تابش قرار دهند و دیگر به قرص های مسکن نیازی نخواهم داشت. “ برای مزه کردن قهوه ام کمی مکث کردم و به متخصص تابش درمانی اندیشیدم. او در نظر داشت که به سرعت استخوان هایم را تحت درجه بالایی از تابش قرار دهد، اما وقتی دید تومور به کبدم سرایت کرده، فهمید که این کار فایده ای ندارد. در حالی که دستم را در دستش گرفته بود گفت: ” خداوند اجازه شفای شما را به من نداده است، اما می توانم کمک کنم که سِیر آن برایتان کمی راحت تر شود. “ دوستم منتظر بود که من ادامه دهم. ” بعد از ده روز قرار گرفتن تحت تابش، دو باره می توانم پیاده روی و ورزش کنم. “ فکر کردم, ” برخورد فرشته من عالی بود!“ گویا انرژی او در امتداد میز رها شد و به سینه ام برخورد کرد. قلبم برای لحظه ای کوتاه شاد شد و سپس فرو ریخت.
ادامه دادم: ” این اخبار خوب بود، و اما اخبار بد! توموری در کبدم هست به اندازه حدود یک چهارم اندازه کبدم. به همین علت است که این قدر وزن کم کرده ام. “ تنگ ترین شلوار جینی که داشتم برایم آن قدر گشاد بود که به سختی به پایم می ماند. ” یازده کیلو از وزنم کم شده است. “ و ادامه دادم:
” هیچ کاری نمی توانند انجام دهند. دکتر می گوید در حدود شش تا هشت ماه دیگر زنده می مانم. “
پاهایم را دراز کرده و با زانویم به میز ضربه زدم. گمان می کردم ممکن است فنجان هایمان در یک لحظه واژگون شوند. با خودم فکر کردم، صحبت در باره بیماری ام آن را حقیقی جلوه می دهد، در حالی که انگار تا کنون رویایی بیش نبوده؛ یا یک توهم.
در چهره فرشته ام عکس العملی جست و جو کردم – همدردی، وحشت، اندوه یا – چیزی نیافتم. ولی صدای او کمی می لرزید. گفت: ” یعنی هیچ کاری نمی توانند انجام دهند؟“ فکر می کنم بیش از آن منقلب شده که وانمود می کرد. برای من، او همیشه شجاع بود.
” ممکن است شیمی درمانی، شش ماه دیگر به من فرصت دهد، اما نمی خواهم این کار را انجام دهم. از مرگ نمی ترسم، با خود فکر می کنم، دیگر بس است. دکتر هورمونی مصنوعی برایم تجویز کرده که در کبد تأثیر ندارد، اما فکر می کند، در بهبودی تومورهایی که در استخوان ها و زیر پوستم هستند موثر باشد. “
دوستم حیرت زده شد، پرسید: ” مگر زیر پوست تو تومور هست؟“ هرگز چیزی در این مورد به او نگفته بودم.
گفتم: ” بله. سراسر پشت و سینه ام“. در صندلی ام عقب رفتم و دور تا دور حیاط و حوض را نظاره کردم. با خود اندیشیدم، مطمناً مردن هزینه زیادی دارد. و به طور ذهنی بهای مراقبت در خانه، و مراسم تدفین را محاسبه کردم.
به سمت فرشته ام برگشتم، ” به دکتر گفتم که می خواهم در خانه بمیرم. “ او سرش را به نشانه موافقت تکان داد. در سکوت نشستیم و لغزیدن ماهی کپور را در میان زنبق های آبی نظاره کردیم. فکر کردم: ” تقدیر چنین است. غمگین، هراسان یا عصبانی نیستم، بلکه خوشحالم زیرا که آرامش فرشته ام به هم نخورده است. اگر او سراسیمه شود، من نیز خواهم شد. “
بالاخره او گفت: ” می دانم چه باید بکنیم“ با تعجب پرسیدم ” چه“ اندیشیدم، ” چه فکری می تواند بکند؟ آیا موضوع را انکار می کند؟ من که دقیقاً به او گفتم دارم می میرم. “ او در صندلی اش صاف نشست. ” شب گذشته خوابی دیدم. مرتب عدد دوازده را به دست می آوردم و می دانستم که باید به تو ارتباط داشته باشد اما نمی توانستم آن را کشف کنم. با همان رویا از خواب بیدار شدم - عدد دوازد و تو. “
با خود فکر کردم: ” چه دوستی! به او می گویم که دارم می میرم و او رویاهایش را برایم بازگو می کند. اما خدایا چقدر او را دوست دارم. “
او ادامه داد: ” در مراقبه امروز صبح نیز همان را به طور شهودی دریافت کردم. عدد دوازده چیزی در باره تو داشت. “ ناگهان چشمانش با برقی از بصیرت گشوده شد؛ ” حال می دانم موضوع چیست. “
هیجان او زنده، حاضر و سرشار از احساساتم کرد. با صدای بلند خندیدم پرسیدم: ” در باره چه صحبت می کنی؟“
” می بایست دوازه نفر از بهترین دوستانمان را انتخاب کنم، تا تصویر ذهنی بسازند که تومور داخل کبد تو متلاشی شده و محو می شود. آن ها هر صبح و شب مراقبه می کنند، تا این که تومور از میان برود!“
او ادامه داد: ” این دوازده نفر باید افراد با ایمانی باشند که برآورده شدن دعاهایشان را باور دارند(۱). قرار ملاقات بعدی تو با دکتر چه زمانی است؟“
پاسخ دادم: ” یک ماه دیگر. “ فکرکردم، از این که مردم برای ایجاد تصویر ذهنی جهت بهبودی ام یاری بخواهم، احساس اعتماد به نفس کرده ام.
” خُب، عالی است. “ او تعیین کرد که ” طی سی روز، صبح و شب تصویر ذهنی ایجاد می کنیم. علم پزشکی آن چه می داند، انجام داده است. اکنون هنگام اعتماد به نیروی شفابخش عشق خداوند است. با یاری دعا کنندگان می توانیم تومور را با مراقبه نابود کنیم. “
طی یک هفته، فرشته ام حلقه ای از دوازده دوست را گرد هم آورد که برای نابودی تومور من متعهد به ساختن تصویر ذهنی شدند. هر یک از آن ها نمایشی ویژه خود خلق می کرد. یکی ”موجوداتی کوچک و مهربان“ را در حال خوردن تومور می دید. دیگری نور سفیدی را می دید که تمامی وجودم را پرمی کرد. خانمی با صدایی ملایم پروانه هایی زیبا را تصویر می کرد که سلول های سرطانی را به مکانی دور می بردند.
در تصاویر ذهنی خودم، مدرس ام برای نظارت بر کار من حضور داشت. او به من می گفت، که توموررا با یک کلنگ دو سر، کنده و خارج کنم، سپس خرده ها را در جامی از آتش که در دامان اوست بریزم. تکه های تومور را می دیدم که سوخته و خاکستر می شدند. فکر کردم، در حال سوزاندن کارمای خود هستم. سپس او مرا هدایت می کرد تا ته مانده مواد زاید را پاک کرده و داخل کبد را با آب شست وشو دهم.
چرا او فقط نظارت می کرد؟ من در حیرت بودم. اگر او فقط یک بار تومور را لمس می کرد، از بین می رفت. با خود اندیشیدم،
می خواهد مرا وادار به تلاش کند و در حال آزمودن من است. دو هفته بعد، شبی در حال استراحت بر روی مبل راحتی بودم، آن قدر خسته که حتی نمی توانستم تلویزیون تماشا کنم. ناگهان فروزشی گرم و آرامش بخش را بر روی صورتم احساس کردم که از روی گلویم به پایین جریان یافت و روی سینه ام مستقر شد، درست مثل حرکت خورشید به هنگام غروب. فکر کردم، چه حیرت آور! همچون طلای مذاب به نظر می آمد. در حسرت این گرمای شناور بودم که با دیده درونم چهره یکی از دعاکنندگانی را که برایم تصویر ذهنی ایجاد می کرد، دیدم. با خود اندیشیدم، او در این لحظه در حال فرستادن انرژی شفابخش به سویم می باشد.
از جا پریدم و به طرف جایگاه همیشگی عبادتم رفتم. می خواستم در برابر این انرژی گشوده باشم و مراقبه ام عمیق و سرشار از صلح و آرامش باشد. اما نور سفید رفته بود. سپس درست در لحظه ای که می خواستم چشمانم را باز کنم، وجودم از سروری سرشار شد، چه مسرتی! هر سلولی از بدنم با خنده اظهار سرور می کرد. فکر کردم زنده خواهم ماند و حتی اگر جز این باشد نیز چه غم، زیرا که من در امانم؛ در این سرور در امانم.
مارالین مارِکن، در جلسات دعاهای شفادهنده، حضور می یابد. دوستان او که حمایت عاشقانه خود را به دیگران تقدیم می کنند، اعضای حلقه دعا کنندگان هستند که هزاران تن از همراهان آن ها در سراسر دنیا، هر روز برای نیازهای فیزیکی، ذهنی و معنوی سایرین و همچنین برای صلح و آرامش جهانی دعا می کنند.
نوشته: مارالین مارکن
مترجم: ش م
برگرفته از نشریه هنرهای زیستن شماره ۲
نظر دهید